شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

دو روز است اين فكر صاحب مرده متمركز نمي شود ..ذهنم جمع و جور نمي شود امروز از صبح آشفته و به هم ريخته ام هي مي خواهم فراموش كنم اما فكر لامذهب پر مي كشد به سير اتفاقات چند ماه گذشته و انگ مي نشيند روي پنهاني ترين قسمت هاي ذهنم و هر آنچه حرف كلمه نشدني و غير قابل وصف است از نه توي ذهنم بيرون مي كشد و به رخم مي كشد كه باورم بشود از اول اين راه را يك ريز گند زده ام ونان استاپ گه كاشته ام و لجن به بار آورده ام. كه امروز من عين لوگوي بطالت ام ..بغض توي گلويم مي پيچد اشك امانم نمي دهد ..هي با خودم زمزمه مي كنم :دنبال سهمي كه براي تو نيست نگرد دختر جان ! سرت را از دنياي فانتزي بكش بيرون..
آي مردم درگورستان كلمه خاك نمي كنند؟ ..فانتزي چال نمي كنند ؟..مرده شور من كجاست؟!
خنگ شده ام .. معناي اين بازي هاي زندگي را نمي فهمم..هيچ چيز امروز حالم را خوب نمي كند .نه دوش آب گرم..نه گوش كردن به هيچ موسيقي دلنواز و نه ضرب دف و نه پا زدن روي ترد ميل و نه هيچ زهر مار ديگر ...همه را امتحان كرده ام...مضطربم ... خواب به چشمم نمي آيد ..عصبي ام ... امروز بعد از مدتها فرياد كشيدم..بعد هم شروع كردم به فحش دادن به خودم و زمين وزمان ...
چرا روزها اينقدر كش مي آيند؟..يعني تا همين پريروز هم روزها تا اين حد بلند بود ؟
سيگارهايم را پيدا نمي كنم نمي دانم كدام گوري قايم كرده ام.كسي نمي داند قايمداني من كجا بود؟