سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

حسرتي شده ام ! حسرتي شده ام براي يك خانه ! يك خانه و امنيتي كه تو بياوري و آغوش و مهرباني كه من بياورم! حسرتي شده ام!

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

من نه كارشناس ورزشي ام و نه به فوتبال ايران علاقه خاصي دارم چرا كه به جز يك اقليت محدود در فوتبال ايران كسي محترمانه رفتار نمي كند،ارتباطات كلامي زننده است .جريان فوتبال به لطف و همت رسانه هاي ديداري و نوشتاري روز به روز مسموم تر مي شود ، چيزي كه در فوتبال ايران وجود دارد نه رشد فني است و نه رشد فرهنگي ،تنها كذب و حاشيه وشايعه است ! اينها چيزهايي است كه دوست ندارم و نمي پسندم.همين ها كافي است تا مسابقات فوتبال را تماشا نكنم وبالطبع پيگير و دغدغه مند نتايج هم نباشم! ولو اينكه يك تيم اصفهاني به مدد بازي هاي پشت پرده و قوانين نانوشته و سياست بازي و زدو بندهاي نامتعارف مغلوب تيم پرسپوليس شود.
از نظر من فقط يك چيز اهميت دارد و آن اينكه قهرماني حق قطبي بود! تاكيد مي كنم حق قطبي! نه حق پرسپوليس!قهرماني حق كسي بود كه زد وبند خورد اما زد وبند نكرد. دشنام نداد ! حرمت نشكست! سنگ نزد! حاشيه نساخت! به شايعه دامن نزد!جنجال درست نكرد! فقط نفوذ كرد!
قطبي نمونه كميابي از همزيستي مسالمت آميز احساس و عقل و هوش است...مردي جذاب با گويش شيرين!مردي با كلمات و عبارات آشنا اما متفاوت با شفاهيات جامعه!متفاوت از آن جهت كه حاصل انديشيدن متفاوت اوست و آشنا از آن جهت كه اين انديشه و طرز فكر متفاوت را به زبان مادري خود ترجمه مي كند .آدمي كه آنقدر- زاده -اين سرزمين است و آنقدر -پرورش يافته- دنياي ديگر كه با ديدنش پنجه هاي نوستالژي تا نه توي ذهن آدم را مي خاراند!
آقاي قطبي مرسي كلا"!
وجدانيات مغفوله يعني نسيان ،
يعني به بيل بگي مرغ، به مرغ بگي تخم مرغ!
روزگارقريب ،حكيم لطفعلي

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

آمدم بگويم اين روزها در زندگي من زنده گي مي كني! زنده گي از جنس حي و حاضر!يعني هستي! حضور داري!
كه من يكي آدم عاقل و خود همه چيز دان فرض كن! تا همين ديروز نمي دانستم عشق نياز است يا انگيزه؟ حب است يا غرور؟شرم و حيا دارد يا بي شرمي و بي حيايي به بار مي آورد ؟ يا به قول حافظ چرخ هشتمش هفتم زمين هست يا نه؟
آمدم بگويم من ِ به ادعاي خودم يكه تاز يكه سوار پهنه زندگي ، من ِ به ادعاي خودم خيلي زودتر از اندازه قد وهيكلم سرد و گرم چشيده روزگار ، من ِ به ادعاي خودم هر خوب و بد روزگار ديده وشنيده واز هر خوب وبد روزگار زمين خورده و و هر خوب و بد روزگار پذيرفته و هر خوب وبد روزگار را فتح كرده ، من ِ به ادعاي خودم راههاي طولاني را در زمانهاي كوتاه پيموده وبه هر خوش و ناخوش زندگي لبخند زده ، من ِ آدم پرمدعا ،من ِ به قول جناب حافظ آدم مدعي بي خبر از اسرار عشق و مستي، مني كه قرار بود به تعبيري در رنج و حرمان خود پرستي نفله شوم ...ها! بله! من را اسير وابير كرده اي!
آخر من ِ مدعي كجا اين همه سرگشتگي، اين همه ذوب شدن ، اين همه خواستن، اين همه بي قراري كجا؟
حالا همين جا از همين تريبون اعلام مي كنم اين آدم مدعي مي خواهد تمام ادعاهايش را قي كند !چرا كه تمام آن ضرب و زوري كه زده كه دچار نشود ،كه پايبند نشود، كه گرفتار نشود، كه دلتنگ نشود، كه اسير و ابير هيچ تنابنده اي نشود خسته اش كرده ،از اين همه رنگ و لعاب و خدعه و خود فريبي خسته شده ،اين آدم تا حالا خودش را غالب و فاتح كون ومكان مي دانسته غافل از اينكه هر فتح و غلبه اي زمان دارد ! اين آدم مدعي به تعبير خودمانيش از اين همه ادعا كه نشيمنگاه خر را پاره مي كند خسته شده است!اين آدم عادت كرده چشم كه باز كند تو را ببيند ، عادت كرده صدايت را بشنود و ميان آن همه دغدغه ها و روزمرگي هاي متعارف اش تو هم باشي !اين آدم مي خواهد پوزخندي را حواله تمامي خاطرات تلخ و شيرين گذشته و ضربات وارده از جانب روزگار نامراد كند..مي خواهد زندگيش را با تو زنده كند، دلش را سبك كند ، روحش را وسعت بدهد كه هيچ دستي را ياراي توقف زندگي نيست ، گفتم كه نمي دانم چند سال ، چند ماه يا چند روز و چند ساعت ديگر زنده ام ، كم و زيادش فرقي ندارد با تو بودن و نبودنش اهميت دارد!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

تنم انگاركش مي آيد تا آغوش تو!
هيچ وقت تا اين حد زنده و عاشق و شيفته و آغشته و مبتلا نزيسته ام !
آسان نيست! آسان نيست!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

از شش جهت دچار توام!

نتيجه گرفتاري ها ومشغله هاي كاري ، استرس ها و تنش هاي گاه و بيگاه و درگيري هاي لفظي بي مورد با آدمهايي به هيبت فيل و مغز مورچه آن هم براي من ِ مهربان ، من ِخواهر ديني ، من ِمادر ترزا ! چند روزي ننوشتن بود.
آن هم روزهايي كه بغل بغل حرف داشتم ، آن هم مني كه نوشتن اش از هر حس و حادثه اي مدام بود و مدام نوشتن برايش عهد و ضرورت و قرار!
خودم هم نمي دانم چرا يك چنين تجربه اي را قاب سكوت گرفتم ،ايا واقعا" به خاطر گرفتاري و دغدغه هاي روزمره بود يا احساس يك دست و خالص و پوست كنده اي نداشتم كه از آن بنويسم!يا دريافتهاي ضد و نقيضي كه از اين تجربه داشته ام مجال نوشتن ندادند ! و يا لفظ متناسبي براي اين همه معنا نيافتم ! نمي دانم فلسفه اين همه اضطراب در عين آرامش، اين همه ترس در عين امنيت، اين همه گناه در عين لذت چيست ؟! حس هاي متضادي كه مي آيندو مي روند و توي گلو گره مي خورند ومن هي قورتشان مي دهم. نمي دانم ! ننوشته ام و حالا همه چيز برايم در هاله اي از ابهام و ناباوري قرار گرفته ، همه چيز به يك اورا ، به چيزي كه در خواب ديده ام مي ماند . خيلي چيزها هست كه بايدبه رشته تحرير در بياورم، حتي اگر لازم شد بي قافيه و بي وزن ...حتي بي موضوع و بي چارچوب و بي فلسفه وبي تاب!
بايد اين پنجره باشد براي برگشتن ، خواندن و فراموش نكردن!كه اگر ننويسم اين روزها هم مي رود پيش همان روزگاري كه گمش كردم!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

کوشان عابدیان: « من ارزو می کنم عسکری یک زن خیلی بی‌ریخت پیدا کنه و با او ازدواج کنه و ۴ روز بعدش زنش حامله بشه و بترکه »
نقل از كتاب نامه هاي بچه هاي ايراني به خدا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

قشو كردن احساسات يك كره اسب!

مي داني عزيز جان! همين امروز صبح با خودم گفتم بي خيال ديالكتيك عقل وعشق بشوم...به خوب و بد بروز احساس فكر نكنم.. بگذارم اين اتفاق هرچه كه هست- خوب يا بد- خودش جايش را دردلم باز كند ... با خودم قرار گذاشتم از اصيل ترين و ناب ترين احساسات دروني بگير تا زشت ترين اميال وجودم را بي واسطه و بي هيچ كم و كسري به پاي تو بريزم كه وجودم بالغ شود چرا كه من وجود بالغ را آميخته اي از همين احساسات وتجارب وبرخوردهايي مي دانم كه به مرور در ذهن وروح آدمي حك مي شود..مي خواستم ذهنم با همه ناممكنها تلاقي كند ، مي خواستم چشمم فراسوي ممكن ها و مشاهدات روز مره را هم ببيند، مي خواستم خويشتن خويش را ببينم ..خويشتني كه روزگار مجال باز نمايي اش نداده بود!اما انگار بيشتر به مادياني شبيه بوده ام كه براي هر نره خري شيهه مي كشد ؟!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

براي سالهاي سال همه زندگي من ديوار بود! ديوارهاي بلند، ديوارهاي سخت ومحكم و ترديد ناپذير! همه زندگي من ماندن بود همه زندگي من بودن بود ..همه زندگي من سقف بود! همه زندگي من دنيايي مقبول، مشروع اما بي هنر و بي معجزه بود ..آنقدر بي معجزه كه گاهي گلها هم عطرشان را از من دريغ مي كردند.. دنياي بي انتظار !

همه زندگي من قفس بود با ميله هاي آهنين كه پايه هايش در سنت هاي هزار ساله محكم شده بود.

حالا اين ديوارها لرزيده ..نمي دانم ! شايد هم يكي دو پنجره بود كه باعث شد نگاهم بيفتد به دنياي پر آشوب و دشتهاي ناشناخته خود آگاهي و وادي هاي دور شورمندي و و اعماق جنگلهاي تاريك وجود، همين ها باعث شد كه آن سقف ها با تمام هيبت و عظمتش كوتاه به نظر بيايدو دلگير كننده !و من هماني بشوم كه زير آن سقف پاي بر سر عقل بكوبم و به هواي آن افق هاي دورتر به تعجيل و يكجا و بي هيچ حساب و كتابي آن همه ديوار و سقف وبودن و ماندن را بكنم پنجره و آسمان و شدن ورفتن!
همين ها باعث شد كه بخواهم بذر انگاره ها و خيالبافي هايم را در دنياي واقعي بكارم و حاصل آفرينش هاي خلاقانه ذهنم را واقعي و عيني و ملموس تجربه كنم!
از قوانين دست وپاگير تا هزار توي روان خودم ، همه و همه را درنوردم و بروم تا برسم به جهان ديگري كه ممكن است !

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

خري زاد وخري زيد و خري مرد


اينك كه فصل بهار رسيده است وهمه چيز و همه جا نشاط انگيز و طربناك شده و به هر سو بنگري شبدر و چمن وسبزه و علفهاي وسوسه گر آب از دهان سرازير مي سازد وزنگ غم از دل مي زدايد واز خر سپيد موي بگير تا كره خرهاي ملوس و خرهاي جوان و نيرومند و نره خران و ماده خران ،همه و همه را به رقص و طرب و عر عرهاي مستانه و جفتك هاي خرانه وا مي دارد انشاي خود را در مورد خر آغاز مي كنم .خر يا الاغ يادراز گوش حيواني است اهلي از دسته چارپايان كه به منظور باركشي از آن استفاده مي شود و در فرهنگ عاميانه نيز مظهر حماقت است ، اما به نظر من خر حيوان نجيب و شريفي است .خر حيوان بي آزاري است ، خرها نقش مهمي در سيستم حمل و نقل دارند و هميشه باركش اين و آن بوده اند وخيلي از آدمها را هم به سر منزل مقصود رسانده اند.پايه هاي تمدن بشر بر شانه هاي خر بنا شده است ، اما خر در تمام طول تاريخ مورد سوء استفاده قرار گرفته است . خر مسكين بي تميز عموما" تا وقتي كه بار ببرد عزيز است و اكثر مردم اعتقاد دارند خر، خر است چه خر عيسي باشد و صاحب هنر،چه خر ديگري ! و خر عيسي هم علي رغم آن همه هنر مندي و داعيه پيغام بري خران! نه به مكه رفتن ادم مي شودو نه به پالان ترمه!خرها هيچ وقت به عروسي دعوت نمي شوند و اگر هم شما در جشن و عروسي خري را ديديد بدانيد كه حضورش محض آب كشي است نه براي خوشي!خيلي ها مي گويند خر جماعت نه قيمت زعفران مي داند و نه رقص به سزا و نه طرب به درست! تنها كاري كه از خر بر مي آيد نيكو آب كشيدن و چست هيزم بردن است ... اما من معتقدم هر آدمي هم خر نمي شود .من اعتقاد دارم خر بار بردار بودن بهتراز ادم مردم آزار بودن است وپالان خر باربر به يال شير مردم در شرف دارد!
در انتها بايد بگويم سالهاي سال است كه خر مال آدم سوار است و تا بوده چنين بوده و ضمنا خرها بايد سعي كنند از چوب تر نترسند و چه خوب بود اگر خرها ان دو تا شاخ گاو را هم داشتند كه در مواقع ضروري شكم بعضي از ادمها را سفره مي كردند.
با آرزوي رفع ظلم از همه خرهاي زحمت كش و باركش وپاره شدن همه پوزبندها وافسارهاي خران!
اين بود انشاي من در مورد خر!

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷


دور هم جمع مي شويم كه براي عروسي ندا برنامه ريزي كنيم ..ازتهيه انواع اشربه حلال و حرام و حلويات و تدارك آلات لهو و لعب بگير تا پرواز عروس وداماد بر فراز استخر قوهاي زيبا !..تا عروس كشان كه با سانتافه باشد يا كجاوه !كه عروسي بيست و هشتمين روز همين ماه گل آور است و عروس خاتون و ماه داماد 5 روز بعد عازم بروكسل ...مي رقصيم ...مي خنديم....
بماند كه براي من يكي خيلي خوشايند نيست ..براي من يكي عين بطالت است كه وقتي از رفتن ندا خوشحال نيستم كف بزنم و كل بكشم؟ اصلا"چرا بايد به پاي رفتنش پايكوبي كنم؟ كه من از اساس با رفتن مخالفم...
كي بود گفت وطن بستر است اما ريشه نيست و ريشه را در هر خاكي مي توان دواند و شاخ و برگي بر هم زد...چشمهايش براي پنجه هاي من!
آخر توي كدام بقچه اي مي شود صداي اذان موذن زاده و ربناي افطارهاي رمضان را جا داد، بوي سمنو و حليم بادمجان و اش رشته را هم مي شود در چمدان گذاشت؟ تصويركوچه هاي كودكي چه؟ خنكاي پاييز و تب تابستان را هم مي شود بسته بندي كرد..برايشان ويزا گرفت و با خود برد؟نمي دانم مگر اينكه كه به قول آقاي شفيعي كدكني و با صداي خوب فرهاد وطنت را همچون بنفشه ها ببري با خودبه هر كجا كه بخواهي... ادا در مي آورم؟! زِر مي زنم...چِرت مي گويم..چُس ام؟ همينم كه هستم..به كسي ربطي ندارد!
بگذريم ..بين آن همه تلاش بي ثمر براي فراموش كردن آنچه فراموش نشدني است مامان آخر مهر سكوت را مي شكند گريه مي افتد و بعد بغض قي شده در گلوي همه باز مي شود.. مامان برايمان اشك مي ريزد و رنج و حرمان هر رفتني را بازگو مي كند ... اشك مي ريزد تا بگويد خسيس بوده است .. بگويد با علم به اينكه تفكرش غلط است اما هيچ وقت دوست نداشته ،داشتن بچه هايش را با كسي تقسيم كند .بگويد دوست ندارد مغز بادام هايش هم خيلي دورتراز اينجا دنبال سرنوشتشان بروند..ما هم اشك مي ريزيم خودمان را مي سپريم به دست قصه زندگي به روايت مادرم .. و بغل بغل حسرت بيرون مي كشيم از نه توي ذهنمان !
نتيجه اين همه براي من يكي مي شود يك هوا نوستالژي ! كرور كرور خاطره و صدا و بو وتصوير كه بشوند امواج رژه رونده مزاحم براي جيروس هاي مغزي ام!مي شود يك دو سه روز آه بر كشيدن به ياد ايام قديم و فحاشي كردن به زمين و زمان!
اين نيز بگذرد...