سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

وقتي بوسه هست گاز چرا؟

بی شک معجزه ای در کار است که آب لوله کشی در لوله ها جریان دارد..با زدن کلید برق چراغها روشن می شود ! ماشینها در خیابانهای اسفالت شده در حال تردد هستند و تلفن و حتی اینترنت!! داریم..! طاعون و آبله در کشورمان تقریبا ریشه کن شده است و امکان واکسیناسیون کودکان علیه فلج اطفال وجود دارد و از همه مهمتر اینکه غذای گرم داریم!
ممنون خداجون!

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

احساسات اداري ام پريود شده است.. دقيق تر مي خواهيد بدانيد گه گيجه! گرفته است..خب البته گه گيجه ! حرف زشتي است اما واژه رسا و گويايي است!
مي دانيد اين روزها هيچ چيز اداره ما به هيچ كجايش بند نيست!
نمي دانم اين پست و مقام چيست كه عده اي براي به دست آوردن يا از دست ندادنش اين طور مذبوحانه دست وپا مي زنند! البته نمي خواهم منكر وسوسه شيريني بشوم كه هر انساني براي به دست آوردن آن دارد!...اصلا" يك كار! بياييد در مورد مضاف ومضاف اليه بحث كنيم كدام يكي آن ديگري را از بين مي برد زبون و پست مي سازد؟فاسد مي كند؟! ..يا درمورد مالكيت و مملوكيت!چطور است؟هان؟
مثلا"پست و مقام من "بد است يا "من مقام" و" من پست"؟
خوش به حال آن دسته كه نه دلبسته ميز هستند و نه دلداده حزب و باند و ودسته وعشيره و قوم خاصي! اينكه كه در اين اوضاع بلبشوي اداره چرا نقل مكان من دغدغه رييس رؤسا شده است هم حكايت ديگري است! رفتن و ماندن خودشان معلوم نيست آن وقت پايشان را در يك كفش كرده اند كه من بايد به اتاق خودم بروم !
راستش اگر تغيير و تحولي صورت بگيرد براي من هم آينده اي بهتر از آينده بي نظيربوتو رقم زده نمي شود!
خب بگذريم.. صبح اسباب كشي كردم و آمدم اتاق خودم.. دست وپايم باز شده است.. شلنگ و تخته مي اندازم.. خانم خودم شده ام!!! آقاي م آمد همه جا را گردگيري كرد ..خاك مرگ برداشته بود..!
دوستان خوبم !در اينكه من آدم احمقي هستم شك نكنيد !
و همچنين در فروتني وتواضعم! از اين بابت كه هيچ وقت در اين مدت به شما نگفتم كه ۵-۶ ماه است مسوول يكي از واحدها شده ام .
اما بخاطر همان حماقت خدادادي! و به اسم وابستگي به همكاران قبلي و به رسم ادب و احترام به صاحب قبلي اين عنوان و آن اتاق! نقل مكان نكرده بودم .
تا اينكه ديروز خبر رسيد كه اتاقم در حال اشغال شدن است.. من هم از صبح اينجا سنگر گرفته ام!سفت و محكم نشسته ام كه مبادا آقاي پ!! اتاق را تصاحب كند! اين اتاق طبقه سوم است در اين طبقه رفت و آمد ارباب رجوع كمتر است .مكان دنج تري است و چشم انداز خوبي هم دارد! صبح كه اسباب كشي تمام شد همكاران سابق تا دم در اتاقم بدرقه ام كردند..
مي دانيد دلم ريخت پايين! نمي دانم چرا و كجا ريخت! اما يك دفعه ياد مراسم تشييع جنازه افتادم فكر كنم آن موقع هم اتفاقي مشابه همين مي افتد.. دوست و همكار و فاميل بدرقه ات مي كنند تا به منزل جديدت بروي و بعد تو مي ماني و تنهايي و تنهايي و تنهايي! مهم نيست منزل جديدچقدر فراخ وو سيع باشد يا چه اندازه تنگ و تاريك.. هرطور كه باشد همان قدر! و به همان اندازه !تنهايي!
ببخشيد نمي خواستم حرفهاي نا خوشايند بزنم
بگذريم!اصلا دنيا محل گذر است ، مگر نه؟!..گذر پامنار..گذر لوتي صالح..گذر خان نايب.. و گذر همان پوستي كه گذارش به دباغ خانه مي افتد!

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

ببر مردم شناس

يکي بود يکي نبود. در روزگاران قديم ببري از باغ‌وحش امريکا گريخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسياري از عادات آدميان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد. اولين روزي که به منزل رسيد يوز‌پلنگي را ملاقات کرد و به او گفت:«صحيح نيست که من و تو براي قوت‌مان به شکار رويم. حيوانات ديگر را وا مي‌داريم که غذاي‌مان را براي‌مان تهيه ببينند.» يوز‌پلنگ پرسيد:«چه‌گونه اين کار را مي‌توانيم انجام دهيم؟» ببر گفت:«خيلي ساده است به آن‌ها مي‌گوييم که من و تو با هم مشت‌بازي خواهيم کرد و براي تماشاي اين مسابقه بايستي هر کدام از جانوران گراز وحشي تازه‌کشته‌اي با خود بياورند. بعد من و تو بدون اين‌که آزاري به هم رسانيم به سرو کول يک‌ديگر مي‌پريم و بعد خواهي گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقة بعد‌مان را اعلان مي‌کنيم و آن‌ها بايستي دو‌باره گراز وحشي همراه بياورند.» يوز‌پلنگ گفت:«تصور نمي‌کنم کارگر بيفتد.» ببر گفت:«چرا، حتماَ مؤثراست. تو به همه بگو تو برنده خواهي بود، چون من مشت‌زن بي‌تجربه‌اي هستم و من به همه مي گويم حتماَ من بازنده نيستم، زيرا تو مشت‌زن بي‌تجربه‌اي هستي و همه آرزو مي‌کنند که تماشاگر چنين جنگي باشند.» به اين ترتيب يوز‌پلنگ به همه گفت که برندة مسلم است چون ببر مشت‌زن بي‌تجربه‌اي است و ببر به همه گفت که مسلماَ بازنده نيست چون يوز‌پلنگ مشت‌زن خامي است. شب مسابقه فرا‌ رسيد. ببر و يوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خيلي گرسنه بودند، مي‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌هاي وحشي تازه شکارشده را که جانوران بايستي همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هيچ‌کس نيامد. روباهي گفته بود:«من اين قضيه را اين‌طور تجزيه و تحليل مي‌کنم: اگر يوز‌پلنگ برندة مسلم است و ببر مسلماَ بازنده نيست پس مساوي خواهند شد و چنين مسابقه‌اي بسيار خسته‌کننده است. مخصوصاَ وقتي طرفين مسابقه مشت‌زن‌هاي خام و بي‌تجربه‌اي هستند.» جانوران ديگر اين منطق را پذيرفتند و به گود نزديک نشدند. وقني شب به نيمه رسيد و مشهود گشت که حيوانات نخواهند آمد و گرازي براي خوردن نخواهد بود ببر و يوز‌پلنگ به جان يک‌ديگر افتادند وهر دوآن چنان مجروح گشتند و آن چنان از پا در افتادند که يک جفت گراز وحشي که از آن حوالي مي‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگي آن‌ها را کشتند.
نتيجه اخلاقي: مثل انسان زيستن عاقبت خوشي ندارد.
جيمزتربر

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

روزها که از خواب بیدار می شوم گویی هوشیار نیستم .انگار هنوزدر خواب باشم ..خوابی درون خواب دیگر و همین طور تا بی نهایت!
می دانید آدم کم کم همانند سرنوشتش می شود.. اصلا" آدم بعد از مدتی شرایطش !!می شود!!! سپرده ام به روزها مرا که در تاریکی دراز کشیده ام فراموش کنند!

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

امروز رفتيم قبرستان !شخصاً از قبرستان‌ بدم نمي‌آيد، با کمال ميل در آنجا گردش مي‌کنم، و از نوشته هاي روي سنگ هاي افقي و عمودي گرته برداري مي كنم گاهي به دردم خورده است، گاهي از آنها چيزي ياد گرفته ام و گاهي انقدر مضحك بوده است كه بي اختيار بلند خنديده ام ! وقتي خيلي كوچك بودم يك روز به خاطر همين پرسه زدن در دنياي مردگان در قبرستان گم شدم راستش را بخواهيد هنوز مزه گم شدن لابلاي مردگان تا خنكاي غروب زير زبانم است! خيال مي‌کنم به گردش در قبرستان‌ها ميل بيش‌تري دارم تا در جاهاي ديگر. بوي نعش‌ها که از زير علف و خاک و برگ مشام را نوازش مي دهد خيلي هم نامطبوع نيست. شايد يک‌خرده زيادي شيرين و يک خرده سمج باشد اما راستي که چه‌قدر از بوي زندگان، بوي زير بغل، بوي پا، بوي ماتحت، بوي نطفه پلاسيده و بوي تخمک بارور نشده بهتر است !خلاصه قبرستان‌ها را به من واگذاريد و شما خود به باغ و صحرا برويد!!!!!!!!!

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

در اين پاييز هزار نقش هزار رنگ زيبا.. در اين روزهاي خيال انگيز با هزار هزار برگ رقصان آدم گاهي بي آنكه مست يا افيون زده يا در خلسه باشد هيچ چيز حس نمي كند....!

فقط دلم مي خواهد در غروب يكي از اين روزهاي پاييزي توي يك قايق كه طنابش به اسكله وصل باشد بنشينم پاهايم را توي آب بگذارم و همان‌طور كه لرزش‌ِ امواج را حس مي‌كنم صداي‌ِ جلز و ولز قرص‌ِ خورشيد را توي آب بشنوم.. صداي خورشيد را كه دارد سرد مي شود..

اينها حرفهاي شاعرانه نيست باور كنيد ..! هر سني لذتهاي خاص خودش را دارد!

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

"خودم" را گم كرده ام! " خودم " را فراموش كرده ام! "خودم " بين خودهاي مختلفي كه دارم محو شده است! منظورم "خود خودم" است! خيلي دردناك است كه آدم خودش باشد امادردناک‌تر اين است که آدم خودش نباشد، حالا هر اسمي مي‌خواهند رويش بگذارند. چون وقتي که آدم خودش باشد مي‌داند که چه بايد بکند تا کم‌تر خودش باشد، در صورتي که وقتي آدم خودش نباشد، مي‌شود هرکس و ناکسي !