شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

تو راست مي گويي من هنوز بزرگ نشده ام هنوز پی دری می گردم که کسی پشت آن چشم گذاشته باشد . هنوز هم از تنهایی سردم می شود . هنوز هم یاد نگرفته ام آدمها را از زندگیم حذف کنم هنوز هم منتظرم دلم مي خواهد یادم برود کجا بوده ام چه ها دیده ام چه ها کشیده ام و چقدر همیشه تنها بوده ام و هیچ کس پشت هیج دری چشم نگذاشته بود .و هنوز در میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت می گردم .
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری می یاد
ترسون و لرزون
پاشو می زاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون.
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
یالای دره
روی( این میدون)
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

the gadfly

از وقتي يادم مياد هربار براي خريد كتاب مي رفتم يه جوراي عجيبي از خريد "خرمگس" خودداري مي كردم چندين سال!!! بود كه دلم مي خواست بخونمش اما انگليسي بودن نويسنده اش برای من باز دارنده بود.. و با همین ذهنيت بالاخره خريدمش... خوندنش سخت بود واقعا "! .. اما تموم شد!
«رمان خرمگس نخستين کتاب اتل ليليان وينيچ است که در سال ۱۸۹۷ منتشر شد. خرمگس سرگذشت يک مرد انقلابی است که در راه استقلال و آزادی کشور خودـ ايتالياـ کشته می شود. سرگذشت جوانی زيرک، توانا و با استعداد و حساس که با شور جوانی در آرمان های حزب ايتاليای جوان برای بيرون راندن اتريشيان از کشورش و ايجاد ايتاليايی متحد بر پايه ی حکومت جمهوری شريک می شود و ......»
از اون کتابهایی بود که هیچ معادلی نمی تونستی برای کلمات و عباراتش پیدا کنی و همه چیز در اوج کمال بود .. هربار که می خوای کنارش بذاری موجی از راه می رسه و مجبوری ادامه اش بدی و من هم مثل جما عاشق آرتور شدم !!.. البته آرتور نه .. خرمگس!اون آدمی که هربار خرد مي شه تكه هاي وجودش رو دوباره به هم مي چسبونه... تجربه كردن عشق.. مذهب.. دروغ.. خيانت ..و قدرت در بازي هاي زندگي و نهايتا " صيقل خوردن انديشه هاي ساده و خام اش طوري كه ديگه به آسوني شناخته نمي شه.
درجایی از کتاب خرمگس می گه: "جهان برای مردمی که درد را درد و نادرستی را نادرستی احساس می کنند، جايی ندارد جهان به مردمی نياز دارد که جز کارشان چيزی را حس نکنند..."!!
پ.ن: جونم واستون بگه که این پی نوشت متعلق به یکی از بهترین آدمهای این روزهاست!این یعنی اینکه می تونید نخونید!
در مورد اون با هم بودنهای کم و اندکی که نباید خرابشون کرد حق با شماست.. خیلی بهش فکر کردم.
در ادامه این سی ساله شدن زودرس!! هم عرض کنم که هنر اصلی توی یک رابطه ، هنر فاصله هاست، زياد نزديك به هم می سوزيم، زياد دور يخ می زنيم. بايد جای درست و دقيق را پيدا كنيم و همون جا بمونيم!مگه نه؟!

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

اندكي از عشق

«آن قدر نسبت به تو علاقه داشتم که حاضر بودم دل همه را بشکنم . واي که چه قدر احمق بودم .دل خودم را هم شکستم . ديگر دلي برايم نمانده . به هر چه علاقه و اعتقاد داشتم به خاطر تو پشت پا زدم چون تو خيلي خوب بودي و خيلي مرا دوست داشتي و فقط عشق مهم بود . عشق از همه چيز مهم تر بود . و تو نابغه بودي و من عمرت بودم ، جانت بودم . شريک عمرت بودم و گل کوچولويت بودم .زکي ! عشق هم دروغ است . عشق قرص نازايي است چون تو مي ترسيدي بچه دار بشوي . عشق گنه گنه است ، گنه گنه است ، گنه گنه است : اين قدر برا ي نازايي خوردم تا کر شدم . عشق آن وحشت سقط جنين است که تو مرا دچار آن کردي . عشق دل و روده ي مجروح من است . عشق يک نصفش سنبه ي قابله است و نصف ديگرش حمام آب سرد . من مي دانم عشق چه چيزي است . عشق هميشه پشت مستراح آويزان است . بوي دواي ضد عفوني مي دهد . مرده شو ی عشق را ببرد . عشق اين است که تو بغل من بخوابي و لذتم بدهي و با دهان باز باقي شب را بخوابي و من تمام شب را بيدار بمانم و جرات هم نکنم دعا بخوانم چون مي دانم که ديگر حقي به دعا ندارم . عشق تمام آن کارها و حقه هاي کثيفي است که به من ياد دادي و شايد خودت هم از توي کتاب ياد گرفته بودي . خيلي خوب . ديگر با تو و با عشق کاري ندارم . با عشق تو کاري ندارم ....آقای نویسنده!»
«زنیکه ج... .»
«فحش نده . من هم مي دانم به تو چه بگويم .»
«خيلي خوب .»
«نه . خيلي بد و بد و بد . اگر نويسنده ي خوبي بودي شايد تحمل باقي چيزها را مي کردم . اما تمام احوالت را ديده‌ام . حسود ، بداخلاق ، دم دمي ، همه رنگ ،چاپلوس ، پشت سر حرف زن . آن قدر چيزهاي مختلف را ديده‌ام که ديگر از تو بيزارم . آن وقت اين پتياره کثافت زن برادلي ، اوه ، دلم به هم مي خورد . سعي کردم از تو مراقبت کنم ، و شوخي کنم و پرستاريت کنم ، و برايت آشپزي کنم و هروقت خواستي ساکت بمانم و هر وقت خواستي بشاش و پر سروصدا بشوم و تظاهر کنم که خوش بختم و با خشم و حسودي و پستي تو بسازم ، و حالا ديگر تمام شد .»
داشتن و نداشتن
ارنست همینگوی

جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶

یادتان هست وقتی از مدرسه بر می گشتیم وقتی چشم انتظار تنها دلخوشی مان یعنی برنامه کودک بودیم همان برنامه ای که راس ساعت ۵ پخش می شد.. حدود ساعت ۵/۴ تلویزیون تصاویری از گمشدگانی را نشان می داد و می گفت: "نامبردگان از فلان تاریخ خانه را ترک کرده و تا کنون مراجعت ننموده اند"
چهره های آشفته شان یادتان هست؟ انگار از تمام روزمره گی ها و کسالتهای دنیا فرار کرده باشند.. انگار خیال پیدا شدن نداشتند..!
می خواهم بدانم هنوز هم آن برنامه را پخش می کنند؟ می خواهم گم شوم!
شاید با مادرم به زیارتگاهی بروم و در شلوغی آنجا خودم را گم کنم!..
شاید از خانه خارج شوم و مراجعت نکنم!
گم شدن غایت توانایی هر کسی است .چیزی که از عهده هر کسی خارج است!
اینکه بتوانی گم شوی و از اسارت دیگران خلاص شوی.. شاید گم که بشوی خودت را پیدا کنی! اصلا"گم شدن انسان را آزاد می کند!
در گفتار عاميانه به كسي كه از او عصباني هستيم، مي گوييم: گم شو! . برو گم شو! ناسزاي زيبايي است در زبان فارسی . بيشتر به دعا مي ماند.

چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۶

اگر از حال و هوای این روزهایم پرسیده باشید.. از آن ماهی های زیر آبم....
از آنها که گریه می کنند و حین گریه کردن شانه هایشان با پولکهای براق تکان می خورد!
.. حتما"می گویید ماهی که گریه نمی کند!!!
راست می گویید ...! ماهی که گریه نمی کند!!!
اصلا"ماهی چه طوری گریه کند؟!!!
ماهی که تا توی تخم چشمش آب است !!!

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

شركت در يك مسابقه!

با فشار دادن دکمه شماره یک زن ثروتمند..
دکمه شماره دو زن سازگار
و دکمه شماره ۳ زن زیبا ووسوسه انگیز
را انتخاب کنید!

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

آهاي درسهاي نخوانده كنار برويد مي خواهم رمان بخوانم!

همانا يكي از لذت بخش ترين كارهاي دنيا آمادگاه رفتن با برادر زاده نازنين و در انبوه كتابها دست و پا زدن و پيش حسين آقا صاحب كتابفروشي كمند رفتن و كتاب خريدن و كافي شاپ رفتن و يك شكلات گلاسه گنده خوردن و عذاب وجدان نگرفتن و پياده از روي سي وسه پل هي رفتن وبر گشتن و بين درو دهاتي ها و اراذل واوباش زير طاقي هاي پل لول خوردن و پيتزا خوردن و باز هم عذاب وجدان نگرفتن و تا ساعت سه و چهار صبح به لطف پسر خواهر مهربان به همراه برادر زاده نازنين فيلمهاي روي پرده سينماي امريكا را ديدن!!و خوابيدن تا لنگ ظهر و از خواب بيدار شدن و كتاب خواندن تا مرز مردن! و ناهار ۱۵ عدد ! كتلت خوردن و عذاب وجدان نگرفتن!!و كارتون عروس مرده و گارفيلد ۲ براي اِن اُمين بار ديدن و باز كتاب خواندن و خانه برادر جان رفتن و بستني وكيك خوردن و باز هم عذاب وجدان نگرفتن!! و برگشتن و وبلاگ نوشتن مي باشد!
راستي به اين نتيجه رسيدم كه اولاد حلال زاده وقتي دايي نداره چاره اي نداره جز اينكه به عمه كوچيكش بره!

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

آن سر اصلي نهان وآن سر فرعي عيان!


«زنی که درون من است سر به عصيان برمی‌دارد و لگد می‌کوبد به جداره‌های داخلی روحم، چنگ می‌اندازد و دندان به هم می‌سايد. زنی که بيرون من است اما لبخند می‌زند به مرد و رويش را برمی‌گرداند و بی‌کلام به کارش ادامه می‌دهد. زن بيرون ديگر چم و خم زندگی را از بر شده، به کولی‌گری‌های آن ديگری توجهی ندارد. ياد گرفته همين است که هست؛ و تازه همين که هست می‌توانست هزاربار بدتر از اين هم باشد. زن ساکت می‌ماند تا مردم دنيای بيرون نگاهش کنند، به او لبخند بزنند و حسرت خوشبختی‌ش را داشته باشند. زن درون اما هنوز و هر روز دندان به هم می‌سايد و چنگ می‌زند بر رشته‌های دلم.»
زن بی‌اجازه