پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

آمدم بگويم اين روزها در زندگي من زنده گي مي كني! زنده گي از جنس حي و حاضر!يعني هستي! حضور داري!
كه من يكي آدم عاقل و خود همه چيز دان فرض كن! تا همين ديروز نمي دانستم عشق نياز است يا انگيزه؟ حب است يا غرور؟شرم و حيا دارد يا بي شرمي و بي حيايي به بار مي آورد ؟ يا به قول حافظ چرخ هشتمش هفتم زمين هست يا نه؟
آمدم بگويم من ِ به ادعاي خودم يكه تاز يكه سوار پهنه زندگي ، من ِ به ادعاي خودم خيلي زودتر از اندازه قد وهيكلم سرد و گرم چشيده روزگار ، من ِ به ادعاي خودم هر خوب و بد روزگار ديده وشنيده واز هر خوب وبد روزگار زمين خورده و و هر خوب و بد روزگار پذيرفته و هر خوب وبد روزگار را فتح كرده ، من ِ به ادعاي خودم راههاي طولاني را در زمانهاي كوتاه پيموده وبه هر خوش و ناخوش زندگي لبخند زده ، من ِ آدم پرمدعا ،من ِ به قول جناب حافظ آدم مدعي بي خبر از اسرار عشق و مستي، مني كه قرار بود به تعبيري در رنج و حرمان خود پرستي نفله شوم ...ها! بله! من را اسير وابير كرده اي!
آخر من ِ مدعي كجا اين همه سرگشتگي، اين همه ذوب شدن ، اين همه خواستن، اين همه بي قراري كجا؟
حالا همين جا از همين تريبون اعلام مي كنم اين آدم مدعي مي خواهد تمام ادعاهايش را قي كند !چرا كه تمام آن ضرب و زوري كه زده كه دچار نشود ،كه پايبند نشود، كه گرفتار نشود، كه دلتنگ نشود، كه اسير و ابير هيچ تنابنده اي نشود خسته اش كرده ،از اين همه رنگ و لعاب و خدعه و خود فريبي خسته شده ،اين آدم تا حالا خودش را غالب و فاتح كون ومكان مي دانسته غافل از اينكه هر فتح و غلبه اي زمان دارد ! اين آدم مدعي به تعبير خودمانيش از اين همه ادعا كه نشيمنگاه خر را پاره مي كند خسته شده است!اين آدم عادت كرده چشم كه باز كند تو را ببيند ، عادت كرده صدايت را بشنود و ميان آن همه دغدغه ها و روزمرگي هاي متعارف اش تو هم باشي !اين آدم مي خواهد پوزخندي را حواله تمامي خاطرات تلخ و شيرين گذشته و ضربات وارده از جانب روزگار نامراد كند..مي خواهد زندگيش را با تو زنده كند، دلش را سبك كند ، روحش را وسعت بدهد كه هيچ دستي را ياراي توقف زندگي نيست ، گفتم كه نمي دانم چند سال ، چند ماه يا چند روز و چند ساعت ديگر زنده ام ، كم و زيادش فرقي ندارد با تو بودن و نبودنش اهميت دارد!

هیچ نظری موجود نیست: