شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

معلوليت اون هم در حدي كه ميزان مشاركت انسان رو در زندگي اجتماعي به صفر برسونه غير قابل تصوره.. خدايا!
نمي تونم تصور كنم ..
چطور يك انسان تسلط معلوليت را بر تمام جنبه هاي وجودي اش (اون هم با اون قدرت عجيبی که معلولیت داره )تحمل مي كنه و همه تعاريفي كه از خودش داره در سايه اين نقص محو مي شه؟
آدميزادي كه هميشه دنبال مخاطبي شبيه خودش مي گرده و از تفاوت فراريه چطور با چنين تفاوت وحشتناكي مي تونه كنار بياد؟تفاوتي كه نه تنها هست بلكه گاهي باعث وحشت سايرين مي شه .
آدمي كه هميشه تو روابطش دنبال انعكاس تصاوير مثبت از خودشه و اگه احيانا"‌كسي اين تصاويررو بهش منعكس كنه سريع تر وراحت تر باهاش ارتباط برقرار مي كنه چطوربا هويتي كه اطرافيان ازش مي سازند و اون هم بر پايه نواقص جسمي اش استوار شده كنار مي ياد؟
چرا وقتي اين آدمهاي متفاوت از يك موجود انتزاعي تبديل به يك موجود واقعي پيش روي ما مي شند هر چقدر هم مترقي و متمدن باشيم عكس العملمون با افكارمون در تضاد قرار مي گيره.. مثلا" شوكه مي شيم.. احساس گناه و عذاب وجدان مي كنيم.. دلمون به رحم مياد و .. و .. و .. و تمام چيزهايي كه از حالت طبيعي خارجمون مي كنه و نگاهمون به يك نگاه منجمد و بيگانه تبديل مي شه ...نگاه!
همون دريچه اي كه احساس مخاطب را به ما منعكس مي كنه و ما در اون دنبال امنيت مي گرديم!
توضيح: نوشته شده پيرو آقاي معلول امروز! ودختراي ناشنوا با كلمات بالا و پايين و كش دار و كوتاه اون روز!
شاید هم من معلولم .. من ناتوانم.. منی که تواناییهای آنها را نمی فهمم!

هیچ نظری موجود نیست: