دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

در اين پاييز هزار نقش هزار رنگ زيبا.. در اين روزهاي خيال انگيز با هزار هزار برگ رقصان آدم گاهي بي آنكه مست يا افيون زده يا در خلسه باشد هيچ چيز حس نمي كند....!

فقط دلم مي خواهد در غروب يكي از اين روزهاي پاييزي توي يك قايق كه طنابش به اسكله وصل باشد بنشينم پاهايم را توي آب بگذارم و همان‌طور كه لرزش‌ِ امواج را حس مي‌كنم صداي‌ِ جلز و ولز قرص‌ِ خورشيد را توي آب بشنوم.. صداي خورشيد را كه دارد سرد مي شود..

اينها حرفهاي شاعرانه نيست باور كنيد ..! هر سني لذتهاي خاص خودش را دارد!

هیچ نظری موجود نیست: