سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن

گاهي فكر مي كنم اين همه قول و غزلي كه در منقارم تعبيه كرده ام به چه درد مي خورد ؟ اصلا" مگر كلمات ياراي حمل معاني را دارند؟
از ساده ترين تا پيچيده ترين ، از آرام ترين تا شناورترين حالات دروني ام كدام يكي را مي توان با گفتار بروز داد و براي سنجش كدام يكي مي توان معياري ارزشمند در اختيار شنونده گذاشت .
و اين مي شود كه بي معطلي واژه ها را قورت مي دهم !...
قورت مي دهم كه اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم!...اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
تمام مي كنم به جايي كه اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار!
از شما مي پرسم! نه چرا از شما بپرسم از آقاي سين مي پرسم! حيف نگاهتان نيست كه در عشوه هاي شتري و غمزه هاي خركي ياري خمره اي و دلبركي خميركي گره بخورد؟!
بي خيال عزيز!من ديوانه ام آيا؟!
بي شك !

۱ نظر:

bahar goli گفت...

salam khanoom doktor besyar ali va khoob bood movafagh bashi.