دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امروز بيست و هشتم اسفند ماه هشتاد و شش ...فردا شايد بيست ونهم اسفند ماه هشتاد و شش ..فردا شايد آخرين روز سال،

مكان ايران، اصفهان ،اتاق كار من!

كه همين ديروز چيدمانش را تغيير دادم و همين ديروز تر! تو بخوان پريروز! كوهي از كاغذ ونامه !تو بخوان مستندات ! را بيرون ريختم و پنجره را باز كردم كه نرم نرمك برسد بهار..بيايد توي اتاقم روي صورتم، توي دلم بنشيند كه خوش به حالم بشود !مثل روزگارشايد! مثل چشمه ها و دشتها ..مثل دانه ها و سبزه ها وحتي مثل دختر ميخك كه مي خندد به ناز!

چقدر دلم مي خواهد به سنت روزهاي مدرسه براي آخرين روزهاي سال جيغ بزنم...چقدر دلم مي خواهد مهم نباشد که کجای تاریخ و جغرافیای زندگی ام ایستاده ام که هر اولين و آخريني یک حادثه است و حوادث را باید با جوهر سبز وابي روی شکنج های مغزی خط خطی کرد، بايد براي آن خرق عادت كرد ...جيغ زد ...آري همه اين روزها حادثه اند!حتي اگر ميان هياهوي شهرها وآدمها گم بشوند و اهسته و بي صدا ،خوب و بد،خوشايند و ناخوشايند،اسرار آميز و بي رمز و راز از كنارمان گذر كنند..حادثه اند همان قدر که اولین روز مدرسه به سنه ی شصت و چهار شمسي با آن لباس فرم خاكستري حادثه بودهمانقدر كه غربت حضورم در اولين روز مدرسه بدون "دست در دست مادرم " حادثه بود .همانقدر كه نبودن مادرم بواسطه بدن سوخته سرتا پا باند پيچي شده اش روي تخت بيمارستان حادثه بود .همان قدر که آخرین عکس دوران راهنمايي توي حياط آن خانه قديمي به اسم "مدرسه راهنمايي دخترانه نرجس" کنار آدم هایی که دورترها به خورد زندگی ام رفتند با آن روپوش های خاكستري و فكلهاي مثلثي و مقنعه هاي چانه دارحادثه بود همانقدر كه دبيرستان دخترانه صفورا حادثه بود با نسيم ها والهام و راضيه هايش
همان قدر که روز ثبت نام در دانشکده ی پزشکی یک حادثه بود، همان قدر که اولین روز سالن تشریح بین جسدهای مجهول الهویه سياه آغشته به بوي فرمالين و مرگ فراموش شده یک حادثه بود، ،همانقدر كه اولين روز طرح در اين شهر قصه اي كه حالا سه سال است فيل دندان شكسته خرطوم بريده اش هستم حادثه بود

همانقدر كه اولین هم خوابگی، و اولين فرزند و................! خیلی از اولین و آخرین های دیگر قرار است حادثه باشند...
صداي پس زمينه متن:دیالوگ های فراموش ناشدنی « سوته دلان » ِ مرحوم حاتمی .... تو از هركجا دوست داري بشنو من اينجا به گوشم مي رسد:

« همه ی عمر دیر رسیدیم »

۲ نظر:

پولاد همایونی گفت...

زنده گی خودش حادثه ای پیش پا افتاده است. حادثه ای که هیچ خبر نمی دهد و روی آدم آوار می شود. و گرنه این اتفاق که ما در این سرزمین لعنت شده چشم به جهان بگشاییم رخ نمی داد. انتخاب حقی است که باید با یک عمر خون دل کندن از گلوی حادثه بیرون بکشیم. اگر که باد ما را با خود نبرد.
یار باقی . دیدار باقی

Unknown گفت...

شايد ، نمی دونم ، شايد می فهمم ، ولی اين حادثه های مکرر ، خبر از سر خوشيهای مست ، خبر از ندانستن سرای رخوت روزانه ما می دهد ، چه گواراست ندانستن