دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

اندكي از عشق

«آن قدر نسبت به تو علاقه داشتم که حاضر بودم دل همه را بشکنم . واي که چه قدر احمق بودم .دل خودم را هم شکستم . ديگر دلي برايم نمانده . به هر چه علاقه و اعتقاد داشتم به خاطر تو پشت پا زدم چون تو خيلي خوب بودي و خيلي مرا دوست داشتي و فقط عشق مهم بود . عشق از همه چيز مهم تر بود . و تو نابغه بودي و من عمرت بودم ، جانت بودم . شريک عمرت بودم و گل کوچولويت بودم .زکي ! عشق هم دروغ است . عشق قرص نازايي است چون تو مي ترسيدي بچه دار بشوي . عشق گنه گنه است ، گنه گنه است ، گنه گنه است : اين قدر برا ي نازايي خوردم تا کر شدم . عشق آن وحشت سقط جنين است که تو مرا دچار آن کردي . عشق دل و روده ي مجروح من است . عشق يک نصفش سنبه ي قابله است و نصف ديگرش حمام آب سرد . من مي دانم عشق چه چيزي است . عشق هميشه پشت مستراح آويزان است . بوي دواي ضد عفوني مي دهد . مرده شو ی عشق را ببرد . عشق اين است که تو بغل من بخوابي و لذتم بدهي و با دهان باز باقي شب را بخوابي و من تمام شب را بيدار بمانم و جرات هم نکنم دعا بخوانم چون مي دانم که ديگر حقي به دعا ندارم . عشق تمام آن کارها و حقه هاي کثيفي است که به من ياد دادي و شايد خودت هم از توي کتاب ياد گرفته بودي . خيلي خوب . ديگر با تو و با عشق کاري ندارم . با عشق تو کاري ندارم ....آقای نویسنده!»
«زنیکه ج... .»
«فحش نده . من هم مي دانم به تو چه بگويم .»
«خيلي خوب .»
«نه . خيلي بد و بد و بد . اگر نويسنده ي خوبي بودي شايد تحمل باقي چيزها را مي کردم . اما تمام احوالت را ديده‌ام . حسود ، بداخلاق ، دم دمي ، همه رنگ ،چاپلوس ، پشت سر حرف زن . آن قدر چيزهاي مختلف را ديده‌ام که ديگر از تو بيزارم . آن وقت اين پتياره کثافت زن برادلي ، اوه ، دلم به هم مي خورد . سعي کردم از تو مراقبت کنم ، و شوخي کنم و پرستاريت کنم ، و برايت آشپزي کنم و هروقت خواستي ساکت بمانم و هر وقت خواستي بشاش و پر سروصدا بشوم و تظاهر کنم که خوش بختم و با خشم و حسودي و پستي تو بسازم ، و حالا ديگر تمام شد .»
داشتن و نداشتن
ارنست همینگوی

هیچ نظری موجود نیست: