جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

اين نامه خواننده وساماني ندارد مي نويسم به نيت تخليه ذهني و به نام خوب ايراندخت! پس وُجوبي در كار نيست كه قربتا الي الله ي رخ دهد!
سلام ايراندخت !
خوبي ؟!
از ديروز تا امروز صبح حدود هفت تا هشت پيام داشته ام كه بروم در فلان آدرس و امضا كنم واعتراض كنم ..مي داني ايراندخت باز هم يكي ديگر از آن دعواهاي زرگري است و حكايت دِمُده شده خليج فارس وخليج عرب!
بارها و بارها تصميم گرفته ام نسبت به اينگونه پيامها بي تفاوت باشم،سِند تو آل نكنم ،امضا نكنم . ايراندخت !از تو چه پنهان ديوچه بد هيبت و بد قواره اي روي شانه چپ ام نشسته و هي زمزمه مي كند گور باباي هرچه حس ناسيوناليستي است !گور باباي هرچه حس وطن پرستي و وطن خواهي است !گور باباي بارقه اميد وتلاش براي ايران آباد و آزاد!آدميزاد اگر خيلي عاقل باشد وقتي ديد آتش توطئه و بيداد از زمين عليه سرزمينش زبانه می‌کشد و تا آسمان ديارش را می‌ليسد، به زندگی خصوصی خودش مهاجرت مي كند ، سر پناهي تدارك مي بيند ولقمه ناني فراهم مي كند وروزگار به روزمره گي مي گذراند . هزارو يک دليل عقلی و شرعی هم وجود دارد که: لاتلقوا بايديکم الی التهلکه..!از بابت بوي كپك زدگي هم مي تواند متوسل بشود به انواع و اقسام عطرهاي داخلي و خارجي و چه خوش به احوالات آن بوته اي كه در آتش بود و نسوخت !ديوچه بد هيبت هي رجز مي خواند كه تو اگر خيلي زرنگ باشي ، به هرچه داري پشت پا مي زني و مي زني به خاك جاده! مثل خواهر زاده هاي عزيزت كه از ريز و درشت قصد رفتن كرده اند و همگي ما تحت خود پاره كه نه!بلكه دريده اند تا بتوانند دورترها ،آن سوي سرزمين مادري شان هَپي باشند!!تو اگر زرنگ باشي از بالاترین پوزیشن های تحصیلی یک مملکت جهان سومی که هیچ کجای این کره خاکی معادل ندارد! تا خانه و زندگی های آن چنانی!تا كارو موقعيت خوب اجتماعي! كه اگر بخت ياري كند نصيبت مي شود !تا دست همیشه همراه پدر و قلب همیشه تپنده مادر، همه را بی خیال مي شوي که سخت! اصلا تو بگو جان فرسا ، اما شدنی است!
اما ايراندخت مگر مي شود ؟! من يكي نمي توانم!گويي دورترين هاي اين خاك تا اكنون به صورت يك حس خالص وناب با حروف درشت در من ابستركت شده ، با من عجين شده ! يك چيزي كه نمي دانم روان جمعي است يا روح ملي ! يك چيزي كه خيلي در اختيار خود آگاه من نيست و بيشتر به ناخودآگاهم نزديك مي نمايد، يك حسي كه نه فرمان پدرانه مي راند نه واگويه مادرانه نگراني ودغدغه هاي وطني است ! گويي يك حس دو جنسيتي است كه گاه با وجود پدرانه اش به صحنه مي اوردم تا به دست من كاري از پيش برد ، به دست من انقلاب كند، به دست من جنگ كند و ...... وگاه كه مهرورزيدن را از ياد مي برم و نهضت بكش بكش راه مي اندازم مادرانه بر من غلبه مي كند كه دلواپس باشم ..دلواپس ويراني ها،دلواپس تبعيدي ها ، زنداني ها، بينوايان ،بي سرپرستان،گرسنگان، و..حتي رقيبان! مي داني ايراندخت اگر روزي مرزها را باپاك كن ِتئوری های شیک امروزی پاک کردند و نقشه ای عاری از حدود و تقسیمات دست من دادند، شک ندارم چشمم نرسیده به منتها الیه شرقی اش، ان قطعه ای را می کاود که از بالا و پایین محصور در اب است و ناخوداگاه گربه ای را می بیند که گويي وطن من است! بگذار من اينجا بمانم ايراندخت! گيرم كه آتش از جاي جاي آن زبانه كشد ،گيرم كه من در اين آتش بسوزم ايراندخت!هر آنچه در آتش مي سوزد خاصيت سوخته شدن را داراست!

هیچ نظری موجود نیست: